او را «سلطان دلهره» نامیدهاند و همواره به عنوان تاثیرگذارترین کارگردان تاریخ سینما، مورد ستایش قرار گرفته است. «آلفرد هیچکاک» [Alfred Hitchcock] سبکی جدید در سینما به وجود آورد و آن را به اوج خود رساند. در میان صد فیلم برتر تاریخ سینما، 4 اثر از وی (سرگیجه، روانی، پنجره پشتی، شمال از شمال غربی) خودنمایی میکنند. با دارالترجمه انگلیسی کتیبه همراه شوید تا شما به زندگی و آثار این استاد بزرگ سینما آشنا کنیم
هیچکاک نام خود را به عنوان یک استاد بزرگ سینما با خلق داستانهایی درهمپیچیده از جنایت و معما، در تاریخ هنر هفتم حک کرد. او را استاد دلهره و تعلیق نامیدهاند که میتوانست تماشاگرانش را تا به آخرین لحظه، مضطرب و نگران، در پای پرده سینما میخکوب کند. وی با شخصیت جدی و شوخطبعی خاصی که داشت، آثاری را خلق کرد امروزه به عنوان آثاری کلاسیک در سینما شناخته میشود. کارنامه او را ملودرامهای روانشانسانه، فیلمهای نوآر، دارمهای اضطرابآور، سینمای وحشت، داستانهای تعقیبی و حتی فیلم کمدی تشکیل میدهند. وی میگوید :
“برای فیلمسازان اصولی وجود دارد که باید آنها را درست و دقیق به کار ببرند. نیازی نیست برای خلق یک اثر به جستجوی مفاهیم ژرف بروید. من به پیام فیلم توجهای ندارم. من مانند نقاشی هستم که گل میکشد. ساخت فیلم پول فراوان میخواهد که مال دیگران است. وجدانم میگوید باید پول را به آنها برگردانم. سینما پردهایست که در برابر کلی صندلی، باید آن را پر کرد. باید تعلیق آفرید تا مردم دلسرد نشوند. اگر سیندرلا هم میساختم تماشاگران زمانی خوشحال میشدند که در کالسکه، مردهای میگذاشتم. تماشاگران برای برخی فیلمهایم از زور اضطراب فریاد میزنند. من از این پیشامد خوشم میآید. من روش داستانگویی را از خود داستان بیشتر دوست دارم”
در 13 آگوست 1899، در طبقه بالای ساختمان شماره 517 خیابان هایرود، در شرق لندن، «ویلیام هیچکاک» صاحب سومین فرزند خود شد که او را«آلفرد» نامید. وی که مردی به شدت مذهبی و کاتولیک بود، یک سبزیفروشی کوچک را در این شهر بزرگ میگرداند.
آلفرد پسری آرام و مودب بود، اما کودکی نسبتا سختی را گذراند. او گوشهگیر، چاق و تنها بود و تقریبا هیچ همبازی و دوستی نداشت. پدرش نیز شیوهی تربیتی بسیار سختگیرانهای را در قبال فرزندانش در پیش گرفته بود. در یک مورد، او آلفرد 5 ساله را در حالیکه یک کاغذ در دست داشت به پاسگاه پلیس فرستاد. در کاغذ از پلیس خواسته شده بود که او را بررای ده دقیقه زندانی کنند. آنها هم این کار را کردند. هیچکاک میگوید این تجربه باعث شد که تا آخر عمرش همیشه از پلیس ترس داشته باشد.
دوران تحصیلات ابتدایی را در مدرسه مذهبی سنتایگناتیوس گذراند که به سختگیری در شیوه تدریس و تربیتی معروف بود. در آنجا تنبیه بدنی امری معمول بود و رفتار دانشآموزان به شدت مورد ارزیابی قرار میگرفت. ظاهرا او در این مدرسه سال تولدش را 1900 اعلام کرده بود تا بتواند در کلاسی باشد که نسبت به بقیه برتری داشته باشد. او در این مدرسه، لاتین، انگلیسی، فرانسه و درسهای مذهبی را به خوبی آموخت. اما شیفته جغرافیا بود و در نقشهخوانی استعداد خیلی خوبی از خودش نشان داد. در جایی گفته بود تحصیل در این مدرسه به او «سازماندهی، کنترل و تحلیل» را یاد داد.
کمی که بزرگتر شد به خانوادهاش گفت که میخواهد مهندس شود. به همین دلیل در مدرسهای شبانه ثبتنام کرد و در آنجا به آموختن مکانیک، الکتریسیته و سایر علوم مشغول شد. اما مرگ ناگهانی پدرش در سال 1914 کمی شرایطش را تغییر داد. مجبور شد برای به دست آوردن پول شروع به کار کند. بعد از مدتی دوباره به مدرسه بازگشت، اما این بار در رشته تاریخ هنر و علوم سیاسی. مدتی بعد، او توانست شغلی پیدا کند که به آن علاقه بسیاری کرد؛ کار در بخش تبلیغات روزنامه هنلی [Henley]. در اینجا او میتوانست با هنر و تجارت به طور مستقیم آشنا شود. خودش این دوره را به عنوان اولین قدم در راه سینما عنوان میکند.
در سال 1919، پس از پایان جنگ اول جهانی، استودیوی پارامونت، شعبهای را در لندن تاسیس کرد تا برای فیلمی به نام The Sorrows of Satan مراجل پیش تولید را آماده کنند. آلفرد چند طرح برای عنوان این فیلم کشید که مورد استقبال آنها قرار گرفت و او را به استخدام خود درآوردند. آلفرد هیچکاک توانست در آن دوره برای هجده فیلم صامت به عنوان دستیار نویسنده، مدیر هنری، و مدیر تولید کار کند که تجربهای بسیار ارزشمند را برایش به همراه داشت. او به حدی موفق بود که مجله تایم در سال 1922 دربارهاش مطلبی را منتشز کرد.
اولین کار جدیاش را هیچکاک در سال 1923 با فیلم «زن به زن» [Woman to Woman] انجام داد که به عنوان نویسنده و تهیهکننده در آن نقش داشت. اتفاق مهم دیگری نیز این فیلم برایش به همراه داشت. «آلما رویل» [Alma Reville] یکی از کسانی در ساخت این فیلم به عنوان تدوینگر نقش داشت، قلب آلفرد را از آن خود کرد و آنها مدتی بعد با یکدیگر ازدواج کردند. آلما نقشی تاثیرگذار در سرنوشت و موفقیت آلفرد هیچکاک بازی کرد و همیشه به عنوان یک طرفدار و پشتیبان در کنار او بود.
«مستاجر؛ داستانی از لندن مهگرفته» [The Lodger: A story of the London Fog] در سال 1927 اولین فیلم هیچکاک به عنوان کارگردان و یکی از بزرگترین موفقیتهایش است. او در همین فیلم تمام آنچه را به عنوان سبک هیچکاک بعدها در سینما شناخته شد، به کار برد. استفاده هوشمندانه از نور و سایه، حرکات دوربین پیچیدهای که یادآور سینمای صامت آلمان بودند، تدوین استعاریِ شوروی با برش موازی رایج در سینمای آمریکا، همگی با هنرمندی تمام در این اثر استفاده شدهاند تا یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینمای انگلستان را خلق کنند.
فیلم مستاجر، صامت بود. در آن زمان صدا داشت رفته رقته جای خود را در سینما باز میکرد. بسیاری از کارگردانان در آن دوره با این پدیده به درستی برخورد نمیکردند و نسبت به آن نگاه منفی داشتند. اما هیچکاک در سال 1929 اولین فیلم ناطق خود را ساخت و به همه ثابت کرد که چگونه میشود از این ابزار جدید در خلق احساسات هیجانانگیز و دلهرهآور بهره برد. فیلم «حقالسکوت» [Blackmail] اثر درخشانی دیگر از این کارگردان برجسته است که یک درام مهیج را در بریتانیا تعریف میکند. این فیلم دهمین فیلم وی بود.
هیچکاک که دیگر به خوبی مسیرش را پیدا کرده بود، به فیلمسازیاش ادامه میداد و هر چه بیشتر عرصههایی جدید در خلاقیت و سینما را امتحان میکرد. او در سال 1934، فیلم «مردی که زیاد میدانست» [The man who knew too much] را ساخت که از شاهکارهای تاریخ سینما به شمار میرود. پس از آن نیز در 1935 فیلم «39 پله» [The 39 Steps] را به روی پرده برد که وی را به ستارهای موفق در انگلستان و آمریکا تبدیل ساخت.
این فیلم بسیار در صنعت فیلمسازی تاثیرگذار بود و حتی اصطلاح «مکگافین» [MacGuffin] پس از آن در میان نویسندگان شناخته شد. این اصطلاح به هدفی اشاره میکند که شخصیت منفی فیلم به دنبال آن است، اما هرگز در طول فیلم درباره صحبت نمیشود. محاطب فیلم با تاثیری که آن هدف بر شخصیتها میگذارد به اهمیت آن هدف پی میبرد.
موفقیت بعدی هیچکاک در سال 1938 و با فیلم «خانم ناپدید شد» [The Lady Vanishes] اتفاق افتاد. ماجرای این فیلم در یک قطار میگذرد که در آن یک زن جاسوس ناگهان گم میشود و گمانهزنیهای بسیاری را پس از آن به وجود میآورد. در سال 1939، این فیلم جایزه حلقه منتقدان نیویورک را برای بهترین کارگردان برای آلقرد هیچکاک به دست آورد. این تنها جایزهای است که او در تمام دوران حرفهایش به عنوان کارگردان کسب کرد. نیویورک تایمز در آن سال نوشت «سه چیز منحصربهفرد و ارزشمند است که انگستان دارد و آمریکا از آن بینصیب است؛ مگناکارتا، تاور بریج و آلفرد هیچکاک، بزرگترین کارگردان ملودرام جهان»
این سرآغازی بود برای ورود هیچکاک به هالیوود. اما ساختار تولید فیلم در آمریکا متفاوت از آن چیزی بود که هیچکاک در انگلستان به آن عادت داشت. نقش تهیهکننده در هالیوود بسیار قدرتمند است و این برای وی امر دلچسبی نبود. به همین دلیل از همان اولین فیلم با «دیوید سلزنیک» [David Selznick] که یکی از مهمترین تهیهکنندگان زمان خودش بود، به مشکل خورد. او نسبت به دخالتهای سلزنیک در کارش بسیار برآشفته بود و این را علنا بیان میکرد. سلزنیک نیز از اینکه بخواهد گوشبهفرمان هیچکاک باشد تا او هر کار که دلش میخواهد را انجام دهد به شدت شکایت داشت.
اولین فیلم هیچکاک در آمریکا در سال 1940 اکران شد. «ربکا» [Rebecca] همانند دیگر آثار هیچکاک یک تریلر هیجانانگیز با اقتباسی از یکی از رمانهای نویسنده بزرگ انگلیسی، «دافته دو موریه» بود. فیلم داستان زنی جوان را روایت میکند که با یک مرد اشرافزادهس مطلقه ازدواج میکند. او پس از این ازدواج به خانهای اشرافی در حومه انگلستان میرود که در آنجا مجبور میشود با ماجراهایی که به مرگ همسر اول مرد، ربکا، مربوط میشود روبهرو شود.
در سال 1941، هیچکاک فیلم «مشکوک» [Suspicion] را با بازی «کری گرانت» [Cary Grant] ساخت. او بعدا سه فیلم دیگر را نیز با این هنرپیشه بزرگ آمریکایی تولید کرد که همگی آثار موفقی از کار درآمدند. «شمال از شمالغربی» از بهترین همکاریهای این دو نفر است. در دهه 40، فیلمهای «خرابکار» و «طلسمشده» از بهترین آثار او هستند. او همچنین یکی از شاهکارهای کارگردانیاش، فیلم «طناب» [Rope] را در سال 1949 به روی پرده برد. این فیلم تماما تنها با 4 برداشت ساخته شده است که نشان از توانایی او در تسلط بر ابزار سینما دارد.
فیلمهای دهه 50 هیچکام غالبا آثار موفق و درخشانی هستند. از مهمترین فیلمهای او در این دوره فیلم «سرگیجه» است که در سال 1958 به روی پردهها رفت و فیلمبرداری درخشان آن به شدت نظرها را به خود جلب کرد. داستان پیچیده فیلم نیز نمونهای عالی از روایت یک جنایت پیچیده در سینما است که تنها مردی به مانند هیچکاک از پس آن برمیآمد. فیلم دیگر این دهه «پنجره پشتی» است که از بحثانگیزترین آثار او است. در این فیلم او موضوع چشمچرانی دستمایه کارش قرار داد که به لحاظ اخلاقی مجادلات زیادی را برانگیخت.
فیلم «روانی» [Psycho] در سال 1960، اوج هنر هیچکاک را در خلق لحظههای پر از تغلیق و تردید به رخ میکشد. این فیلم پختگی کارگردان در فیلمبرداری، تدوین و استفاده از صدا را نشان میدهد به گفته خودش «رضایت اصلی من در این است که فیلم تأثیری روی تماشاگران گذاشت، و من این تأثیر را خیلی مهم تلقی میکنم. من به موضوع توجهی ندارم، به بازی نیز اهمیتی نمیدهم، اما برای تکههای فیلم، فیلمبرداری، نوار صدا و همه اجزاء تکنیکی که باعث شد تا تماشاگران از ترس فریاد برآورند، ارزش قائلم. احساس میکنم که خیلی رضایت بخش است چنانچه بتوانیم هنر سینما را برای به دست آوردن چیزی از عاطفه توده مردم به کار ببریم و با روح آنها درگیر شویم. نه پیامی در این فیلم بود تا تماشاگران را برانگیزد، نه بازی با اهمیتی یا لذت از داستان، بلکه همه با فیلم خالص برانگیخته شدند»
برای هیچکاک مفهوم دلهره، بسیار عمیقتر از ترس و شگفتی است. او دلهره را در فاجعهای تعریف میکند که تماشاگر در انتظار آن نشسته است و هر لحظه ممکن است قهرمان داستان را به یک دردسر بزرگ بیاندازد. به این ترتیب فیلمهای هیچکاک در همذاتپنداری تماشاگر با قهرمان مضطرب و مستاصل بسیار موفق عمل میکنند. به این ترتیب «تعلیق» در آثار هیچکاک به اوج خود میرسد. (در اصول سینما، تعلیق به شرایطی اطلاق میشود که مخاطب در انتظار رخ دادن یک اتفاق است)
آلفرد هیچکاک، گرچه همواره از سوی تماشاگران با استقبال فراوان مواجه بود، اما منتقدان چندان روی خوشی به او نشان نمیدادند. سینماگران موج نوی فرانسه همچون «فرانسوا تروفو» و «ژان لوک گدار» که مجله «کایهدو سینما» را منتشر میکردند، اولین افرادی بودند که به ارزشهای هنری این کارگردان انگلیسی پی بردند و او را در مقالات متعددی که چاپ کردند ستودند.
فیلمهای آخر هیچکاک همچون «پرندگان» (1963) و «مارنی» (1964) کمتر مورد توجه مردم قرار گرفت، هیچکاکیترین فیلم او نیز هرگز ساخته نشد. فیلم «کالیدوسکوپ» که آمادهسازی قصه و پیشتولید آن در سال 1967، وقت و انرژی بسیاری را از این استاد سینما گرفت، به حدی رادیکال بود که تهیهکنندگان را از اینکه بخواهند بر روی آن سرمایهگذاری کنند به شدت ترساند. این فیلم ماجرای زندگی قاتلی زنجیرهای را روایت میکرد که جنون آدمکشی اش با دیدن آب بیدار میشد. یکی از زیباترین صحنهای این فیلم در پایین یک آبشار بزرگ اتفاق میافتاد که هیچکاک اصرار داشت تمام صحنه با دوربین روی دست و نور طبیعی فیلمبرداری شود. او در فیلم «روانی»، خشونتی را به تصویر کشیده بود که تماشاگرانش را در سالن سینما شوکه کرده بود. گرچه شاید دیدن این فیلم برای مخاطب قرن بیست و یکم چندان شوکهکننده نباشد، اما برای مخاطب دهه 60 به شدت ترسناک بود. فیلم کالیدوسکوپ پای را از این نیز فراتر میگذاشت و با صحنههایی از خون و سکس، به دنبال حد نهایت خشونت بر پرده نقرهای سینما میرفت.
آلفرد هیچکاک، استاد بزرگ سینمای جهان، در نهایت در 29 آوریل 1980 از دنیا رفت در حالیکه آثارش به عنوان فیلمهایی کلاسیک و یک کلاس درس سینما برای تاریخ هنر هفتم بر جای ماند. کمتر فیلسمازی در تاریخ به جایگاه او دست یافته است. آثار او چنان شاخص هستند که او را به یگانه ستاره سینما در خلق دلهره تبدیل کرده است.
